کوهی سر کشیده سوی آسمان
به گرد اندرش چشمه هایی روانهوایش بود نیکو و خوشگوارگل و لاله ها رویدش در بهاربهرجای آن چهچهه کبک و سارسراینده بلبل به هر شاخسار درختان سرسبز انجیر و بنبه قدمت حکایت ز دور کهندرخت بلوط برکشیده ردهبه هر دره ای سبز چادر زدهبه دشت و به کوه جایگه ساختهبه سبزینه برگان تن آراسته بهرجای کوه و بهرجای دشتپرنده ببینی به پرواز و گشتسر کوه بودست یک پادگاننشسته بهر بارویی دیده باناز این پادگان نیز باشد نشانبجا ماندگانی زهر ساختماندر آغاز دژ یا ره کاروانبکندند گذرگاهی از کوه آندر آن راه دروازه ای ساختندبه دروازه برجی درانداختندبکندند رهی سخت چون بیستونکه فرهاد فرو ماند از کار آنپله بر پله سنگ کردند فرشکه شد مات بیننده زآن کار و نقشهنوز هست آثار کارش بجایزمانش نداند کسی جز خدایبه کوه اندرون هست تنها سه راهکه هر سه بگویندشان کوره راهچه بر کوره راهان نشانی تو کسبه دشمن کسی نیست فریاد رسبه سنگ و به تیر و به شمشیر و گرزبه مردی و چالاکی و زور و برزبه درگیری و ضربت و دست و مشتتوان دشمنان را در آنجای کشت به نزدیک دژ هست امامزاده ایامامزاده و مرد آزاده ایبود نام آن ناصر عابدانز آل علی باشد او را نشانزیارتگه مردم خاص و عامز او شد ظهور معجزاتی تمامبه زیر امامزده باغیست کشتنموداری از باغهای بهشتیکی را بگویند باغ امیربجا مانده از نام بداق امیر نکو لیموئی هست به باغ اندرونچه لیموی میناب و چون گامبرونکه شاید از آن جای کردند هرسدر این باغ نهالش نمودند غرسدوم باغ سنه دوله گویند نامگذشته برو سال ها و ایام درون دو باغ آب زاید شیرینزلال و گوارا ز زیرزمینبدامان کوه روستا شد بپاکه از سنگ و چوبش ببینی بنامیان بنا آب کرده رهیکز آن آب پیدا شده دره هیبه فصل زمستان و گاه بهاربزاید بسی چشمه ز آن رهگذارسر راه توف خیم ببینی رهیبر آن راه باشد پرستشگهیبنایست از دور زرتشتیانبه پندا ر چنین آید و برگمانچو بر سنگ دیوار آن بنگریگمانی ز دوران پیشین بریبدانی بنایی ز دوران پیشبجا مانده ای از نیاکان خویششنیدم در این جای افسانه ایفسانه، نه یک گفت جانانه ایکه بودست در این کوه دو نوجوانبدل داشتند شور و عشقی نهانیکی بود دختر ، دگر بد پسرپناهنده در کوهسار و کمرپسر کوهبان بود یا کوتوالشدش پاره بند کمر یا دوالگرفتار گردید به کوه و کمرپریشان و ترسان شده دُختربه دختر بزد تند بانگی درازگرفتار گشتم یکی چاره سازکمک کن که از کوه خواهم فتادچه بشنید دختر به کوه شد چه بادشتابان فرود آمد از درز کویبسوی پسر تند بنمود رویبینداخت از کوه دستمال سرکشیدش به بالای آن با هنر نمود دختر از مرگ او را رهابزور و به بازوی و حکم خدایبخوانند آن جای دستمال کشبیاد و به نام زن شیرفش
سراینده : زنده یاد نورمحمد مجیدی کرایی